برایش نوشتم .. چرا فکر کردی کهعشق هم بماند برای بعد ؟نوشتم ... راستی چرا هیچ کسنمی تواند هوش و حواسم را از یاد تو پرت کند ؟نوشتم ... چرا همه جانم به لب می رسانند و بازبر می گردم سر حرف اول ... همان ابتدای نبودنت ..نوشتم ... چرا هیچ خیابانی از یادت کوتاه نمی آید ؟چرا در هر ملودی سهم مختصری از خیال تو جا مانده است ؟نوشتم لابد مُرده ای امااین طبیعت آدمی است که مرده اش را تاخود به خاک نسپارد ، مرگش را باور نمی کند ..نوشتم برگرد و در من بمیر ، بعد برو ... حمیدرضا هندی,برایش نوشتم عزیزم برگرد ...ادامه مطلب
ه دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا ماننددلم تنگ استبیا ای روشن، ای روشنتر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیهادلم تنگ استبیا بنگر، چه غمگین و غریبانهدر این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامالدلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیهاو این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابیبیا ای همگناه ِ من درین برزخبهشتم نیز و هم دوزخبه دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با منکه اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیهاو من میمانم و بیداد بی خوابیدر این ایوان سرپوشیدهٔ متروکشب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ستکه در خوابند آن نیلوفر آبی و,بیا ای مهربان با من,بیا ای مهربان مادر,بیا ای مهربان من,شعر بیا ای مهربان با من ...ادامه مطلب